سلام

روز چهارشنبه، بیست اردیبهشت ۱۴۰۲، یوم الشروع به قول طلبه‌ها

صبح چشم باز کردم این مداحی رو زبونم بود:

یاعلی یاعلی

مالکِ مُلک دلی، نام زیبای تو‌ شد، رافع هر مشکلی

یاعلی یامولا، ای نگار زهرا

یاحیدر یاحیدر یامرتضی.

خیلی حالم‌خوب شد وقتی این ذکر زیبا اومد به زبانم

 

خلاصه که رفتم سراغ بافتی که چند روز پیش شروع کرده بودم اما قلابم مناسب نبود و ناچار امروز با قلابی که دیروز خریدم، مجددا شروعش کردم

کار خیلی ظریفه و‌ خیلیییی بزرگ، ان‌شاءالله بتونم تکمیل ببافم و چشمم اذیت نشه

 

مشغول بافت بودم که گوشیم زنگ خورد. یه آقایی سلام علیک کردن و خودشون رو خیلی مودبانه معرفی کردن و شروع کردن در مورد کارشون‌ توضیح دادن. کارشون رو دوست داشتم

یک‌باره قلبم شروع کرد به تند زدن. آخرش رو‌ حدس می‌زدم اما اجازه دادم حرفاش رو کامل بگه. بنده‌ی خدا فکر می‌کرد داره با یه متخصص صحبت می‌کنه! گفتم که این‌کاره نیستم، اما دلم می‌خواست بگم میشه بیام شده در حد  یه منشی بشینم‌ کنار دستتون.

واقعیت اینه که نمی‌تونم بگم دلم نمی‌خواد درآمد داشته باشم، اما فعلا فرار از این حجم از بی‌کاری و بی عاری حتی به قیمت کار بدون حقوق، بسیار برام مهم‌ و حیاتیه!

خلاصه که فقط قلب ما رو به تلاطم انداخت و رفت!

 

+امیدوارم بعد از این بتونم زیاااااد بنویسم، اما احتمالا  بیشتر مطالب رمز‌دار خواهد بود! :)


مشخصات

آخرین جستجو ها