اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است...



یا حبیب من لا حبیب الا هو

چند روزی است که استاد گفته است که روزانه نویسی کنید، با هر کیفیت و‌ کمیتی که شد.

با اینکه عادت دارم به‌ نوشتن، اما سختی کار اینجاست که در دستور اول فرمودند: محاوره‌ای ننویس. و این باعث شد چند روزی با خودم کلنجار بروم.

اما بالاخره بسم اللهی گفتم و اولین متن بعد از این دستور را همان جا در کارگاه بصورت رسمی نوشتم. بعد از آنکه مرور کردم دو سه جا از دستم در رفته بود و مثلا بجای را» نوشته بودم رو»

اما دستور دوم نوشتن از جزییات هر ماجرا بود، که داستان خودش را دارد. با اینکه از کودکی عادت داشتم جزییات هر چه پیش می‌آمد را با دقت کامل برای مادرم می‌گفتم و بعد همسرم، اما مدت هاست نمی دانم به علت تنبلی است یا چه، که حوصله چندانی برای بیان جزییات ندارم و کلیات را هم اگر نپرسند نمی‌گویم!

حتی همین حالا خیلی حرف‌ها در همین داستان هست که ازشان رد می‌شوم و می‌گویم حالا طرف بداند هم فایده‌ای ندارد و فقط حوصله‌اش سر می‌رود، پس نمی‌نویسمشان.

خلاصه که استاد فرمودند از جزییات بنویسید و برای اینکه در حال تمرین هستید انقدر بنویسید که شورش در بیاید. من هم که شاگرد حرف گوش کن! تمرین کارگاه را با چنان جزییاتی نوشتم که استاد با اینکه تعریف کردند و گفتند: آفرین، خیلی خوب نوشتید! اما در ادامه تاکید کردند: حالا لازم‌ هم نبود انقدر مفصل بنویسید. :))

از آنجا که ترجیح می‌دهم بجای دفتر در وبلاگ بنویسم، پس باید هر روز یک متن هم‌ که شده اینجا بخوانید، ان شاءالله.

یا رب نظر تو برنگردد.


یا حبیب من لا حبیب له

چند روزی است که استاد گفته است که روزانه نویسی کنید، با هر کیفیت و‌ کمیتی که شد.

با اینکه عادت دارم به‌ نوشتن، اما سختی کار اینجاست که در دستور اول فرمودند: محاوره‌ای ننویس. و این باعث شد مدتی با خودم کلنجار بروم‌ تا شروع به نوشتن بکنم.

اما بالاخره بسم اللهی گفتم و اولین متن بعد از این دستور را همان جا در کارگاه بصورت رسمی نوشتم. بعد از آنکه مرور کردم دو سه جا از دستم در رفته بود و مثلا بجای را» نوشته بودم رو»

اما دستور دوم نوشتن از جزییات هر ماجرا بود، که داستان خودش را دارد. با اینکه از کودکی عادت داشتم جزییات هر چه پیش می‌آمد را با دقت کامل برای مادرم می‌گفتم و بعد همسرم، اما مدت هاست نمی دانم به علت تنبلی است یا چه، که حوصله چندانی برای بیان جزییات ندارم و کلیات را هم اگر نپرسند نمی‌گویم!

حتی همین حالا خیلی حرف‌ها در همین داستان هست که ازشان رد می‌شوم و می‌گویم حالا طرف بداند هم فایده‌ای ندارد و فقط حوصله‌اش سر می‌رود، پس نمی‌نویسمشان.

خلاصه که استاد فرمودند از جزییات بنویسید و برای اینکه در حال تمرین هستید انقدر بنویسید که شورش در بیاید. من هم که شاگرد حرف گوش کن! تمرین کارگاه را با چنان جزییاتی نوشتم که استاد با اینکه تعریف کردند و گفتند: آفرین، خیلی خوب نوشتید! اما در ادامه تاکید فرمودند: حالا لازم‌ هم نبود انقدر مفصل بنویسید. :))

از آنجا که ترجیح می‌دهم بجای دفتر در وبلاگ بنویسم، پس باید هر روز یک متن هم‌ که شده اینجا بخوانید، ان‌شاءالله.

یا رب نظر تو برنگردد.


یا حییب من لا حبیب له

_ خاله! من امروز ازتون دلخور شدم، می خواستم باهاتون قهر کنم!!!

_ با من؟ چراااااا؟ مگه چی کار کردم؟

_ آره. امروز ازتون خیلی ناراحت شدم، چون نیومدین پیش من!

_ خاله من که خودم تصمیم نمی گیرم‌ کجا برم! خاله میم باید بگه این زنگ برو پیش فلانی، فلان درس رو باهاش کار کن!

_اما من دوست داشتم شما بیاید پیش من.

 

وی، در خیال خام بود که امروز محدثه رو‌ ندیدم و اونم هیچی نگفت، خدا رو شکر کرده بود که حواسش بهم نبود :||||

نگذاشت یک روز حداقل با این خیال خوش باشم!

 


یا حبیب من لا حبیب له

مامانش گفت: کلا ذهنش یه جورایی. 

همه باتفاق گفتیم ذهنش هیچ طوری نیست و‌اتفاقا خیلی خوب میگیره! 

باقی شاکی بودن از شل گرفتن هاشون و معتقد بودن مادر و دختر هیچ کدوم درس ها رو جدی نمی گیرن! دلم نمی خواست تو جمع بگن، حس کردم ناراحت شدن! اما تاثیرش این بود‌ که برای جلسه ی بعد با زینب کار کرده بودن و ضربش رو‌تا حدی حفظ شده بود.

از بچگی متعجب بودم که چرا بچه ها ریاضی دوست ندارن، و حالا وقتی زینب سوال رو حل می کنه و ذوق میکنه، خوشحال میشم که داره به زیاضی علاقه مند میشه!

یه کم کاری و تمرین نکردن، باعث شده بود زده بشه و فکر کنه استعدادش کمه. اتفاقی که تو خیلی مدارس می افته! و بچه های از لذت حل مساله محروم می مونند.


یا حبیب من لا حبیب له

گفتم کجا برم؟ گفت بیا برو‌ پیش محدثه! بچمون عاشقه!!! :))

 

دلم نمی خواد بهش صدمه بزنم پس زیاد هم اجازه نمیدم صمیمی بشه، این دفعه سعی کردن جدی تر برخورد کنم. فقط وقت آزادشون تو‌جمع بچه ها شوخی کردیم و خاطره گفتم و شنیدم. 


سلام

روز چهارشنبه، بیست اردیبهشت ۱۴۰۲، یوم الشروع به قول طلبه‌ها

صبح چشم باز کردم این مداحی رو زبونم بود:

یاعلی یاعلی

مالکِ مُلک دلی، نام زیبای تو‌ شد، رافع هر مشکلی

یاعلی یامولا، ای نگار زهرا

یاحیدر یاحیدر یامرتضی.

خیلی حالم‌خوب شد وقتی این ذکر زیبا اومد به زبانم

 

خلاصه که رفتم سراغ بافتی که چند روز پیش شروع کرده بودم اما قلابم مناسب نبود و ناچار امروز با قلابی که دیروز خریدم، مجددا شروعش کردم

کار خیلی ظریفه و‌ خیلیییی بزرگ، ان‌شاءالله بتونم تکمیل ببافم و چشمم اذیت نشه

 

مشغول بافت بودم که گوشیم زنگ خورد. یه آقایی سلام علیک کردن و خودشون رو خیلی مودبانه معرفی کردن و شروع کردن در مورد کارشون‌ توضیح دادن. کارشون رو دوست داشتم

یک‌باره قلبم شروع کرد به تند زدن. آخرش رو‌ حدس می‌زدم اما اجازه دادم حرفاش رو کامل بگه. بنده‌ی خدا فکر می‌کرد داره با یه متخصص صحبت می‌کنه! گفتم که این‌کاره نیستم، اما دلم می‌خواست بگم میشه بیام شده در حد  یه منشی بشینم‌ کنار دستتون.

واقعیت اینه که نمی‌تونم بگم دلم نمی‌خواد درآمد داشته باشم، اما فعلا فرار از این حجم از بی‌کاری و بی عاری حتی به قیمت کار بدون حقوق، بسیار برام مهم‌ و حیاتیه!

خلاصه که فقط قلب ما رو به تلاطم انداخت و رفت!

 

+امیدوارم بعد از این بتونم زیاااااد بنویسم، اما احتمالا  بیشتر مطالب رمز‌دار خواهد بود! :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها